داستان کامل سکه طلا تفکر و سبک زندگی کلاس هفتم

سالها بود که خووان دزدی می‌کرد. شبی از شب‌ها، لابه لای درخت‌ها نوری دید. جلو رفت و به کلبه‌ای رسید. از لای در توی کلبه را نگاه کرد. پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود. خووان آنچه را که می‌دید، باور نمی کرد؛ یک سکه طلا در دست های پیرزن می‌درخشید. صدای پیرزن را شنید که می‌گفت: «من ثروتمندترین آدم دنیا هستم».

تا اینجای داستان سکه ی طلا را در کتاب فکر و سبک زندگی کلاس هفتم خواندید اما ادامه ی این داستان را به صورت کامل در ادامه می خوانید.

ادامه داستان سکه طلا تفکر هفتم​

خووان به این فکر افتاد که همه طلاهای پیرزن را بدزدد. برای این کار، خودش را پشت تنه درخت‌ها پنهان کرد و منتظر شد تا پیرزن از خانه بیرون برود. مدتی بعد دید، پیرزن که شالی دور خود پیچیده بود با دو مرد از کلبه دور شد. خووان با خود گفت: «دیگر بهتر از این نمی شود». و پنجره را به زور باز کرد و توی کلبه پرید.
همه جا را گشت: زیر تخت، توی قفسه، اینجا، آنجا؛ اما سکه‌ای پیدا نکرد. خووان دست از گشتن کلبه کشید و با خود گفت: «باید پیرزن را پیدا کنم و مجبورش کنم جای سکه‌ها را نشانم بدهد». از کلبه بیرون آمد و از همان راهی که پیرزن و آن دو مرد رفته بودند، رفت.
وقتی به رودخانه رسید، کمی آن طرف‌تر پدر و پسری سخت سرگرم کار بودند. به طرف آنها رفت و با صدای کلفتی گفت: «پیرزن قد کوتاهی که شال سیاهی دور خودش پیچیده بود، ندیده اید؟»
پسر گفت: «آهان، حتما دنبال دونا ژوزفا می‌گردید. چرا او را دیده‌ایم. امروز صبح خیلی زود رفتیم و او را به اینجا آوردیم؛ چون پدربزرگم یک حمله…»
خووان توی حرف او دوید و گفت: «حالا کجاست؟»
پدر لبخندی زد و گفت: «خیلی وقت است که رفته. چند نفر از آن طرف رودخانه آمده بودند دنبالش؛ می‌خواستند او را پیش یک بیمار ببرند».
خووان با ناراحتی پرسید: «چطور می‌توانم از رودخانه بگذرم؟»
پسر گفت:« فقط با قایق؛ اگر بخواهی ما می‌بریمت؛ البته وقتی سیب زمینی‌ها را از خاک در آوردیم».
خووان گفت: «باشد، صبر می‌کنم».
اما کم‌کم حوصله‌اش سر رفت، بیلی برداشت و دست به کار شد. غروب بود که هر سه نفر بیل‌های خود را زمین گذاشتند. خاک زیر و رو شده بود و سبد پر از سیب زمینی بود. خووان با دستپاچگی پرسید: «حالا می‌توانید من را ببرید؟»
پدر جواب داد:« حتما، اما بگذار،شاممان را بخوریم».
نور ماه رودخانه را روشن کرده بود. پدر و پسر پارو می‌زدند و قایق را به آن طرف رودخانه می‌راندند. پسر به خووان گفت: «دونا ژوزفا فقط با یک فنجان چای مخصوص خودش پدربزرگم را خوب کرد». پدر گفت: «بله، نه تنها او را درمان کرد، یک سکه طلا هم برایش آورده بود». خووان ‌هاج و واج ماند. نمی‌فهمید دونا ژوزفا که برای کمک به مردم این طرف و آن طرف می‌رود، چرا به این و آن سکه طلا می‌بخشد؟

داستان سکه طلا کلاس هفتم

وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند مرد جوانی را دیدند که بیرون کلبه خود نشسته بود.
پدر به مرد جوان گفت: «این مرد دنبال دونا ژوزفا آمده است».
مرد جوان گفت: «او همین یکی دو ساعت پیش، رفت».
خووان با بی تابی پرسید: «کجا رفت؟»
مرد جوان کو ه‌ها را نشان داد و گفت:«آن طرف کوه».
خووان پرسید:«با چی به آن طرف کوه رفت؟»
مرد جوان گفت:«با اسب، آنها با اسب دنبال او آمده بودند. پای یکی از بستگانشان شکسته بود».
خووان با عجله گفت:«من هم می‌خواهم به آن طرف کوه بروم».
مرد جوان گفت:«شاید فردا من بتوانم تو را ببرم، شاید هم پس فردا؛ اول باید ذرت‌ها را بچینم».
خووان مجبور شد دو روز از طلوع تا غروب خورشید در مزرعه کار کند. وقتی شام می‌خوردند، خووان در فکر دونا ژوزفا بود. تعجب می‌کرد کسی که این همه ثروت دارد، چرا برای درمان این و آن راه‌های طولانی را پشت سر می‌گذارد.

ادامه داستان سکه طلا تفکر هفتم

صبح روز بعد خووان و مرد جوان راه افتادند. کم کم به دامنه کوه نزدیک می‌شدند. مرد جوان گفت: « برایم عجیب نیست که دنبال دونا ژوزفا می‌گردی. همه مردم این دور و بر به او نیاز دارند. وقتی رفتم و او را آوردم، زنم از تب می‌سوخت، اما او خیلی زود تبش را پایین آورد. یک سکه طلا هم برایش آورده بود!»
کمی که جلوتر رفتند، مرد جوان گفت: «خُب من دیگر باید بروم، راه زیادی نمانده. آن خانه را می‌بینی؟ خانه همان مردی است که پایش شکسته است». خووان از مرد جوان خداحافظی کرد و دوید. هنوز هم می‌خواست هر چه زودتر به دونا ژوزفا برسد. وقتی به در خانه رسید، زنی با یک دختر بچه از گاری پیاده می‌شدند. خووان پرسید: «دونا ژوزفا را ندیده اید؟»
زن جواب داد:«همین الآن او را به خانه دون تئو بردیم. زنش بیمار است».
خووان گفت:«چطور می‌توانم به آنجا بروم؟ باید او را ببینم».
زن با مهربانی گفت: «من می‌توانم شما را ببرم؛ اما امروز نه؛ امروز باید کدوها و لوبیاهایم را جمع کنم».
خووان یک روز طولانی دیگر را در مزرعه گذراند. روز بعد وقتی گاری در جاده بین مزرعه‌ها پیش می‌رفت، زن گفت: «نمی‌دانم اگر دونا ژوزفا نبود، چه می‌کردیم. همسایه‌ها او را با اسب خودشان به اینجا آوردند. او پای شکسته شوهرم را محکم بست و به من یاد داد چطور چای مخصوصش را دم کنم و به شوهرم بدهم تا درد نکشد». خووان چیزی نگفت. زن گفت:«دونا ژوزفا یک سکه طلا هم برایش آورده بود. باور می‌کنی؟» خووان آهی کشید.


داستان سکه طلا تفکر هفتم

وقتی به خانه دُن تئو رسیدند، دونا ژوزفا تازه از آنجا رفته بود؛ اما اینجا هم کارهایی بودکه باید قبل از رفتن تمام می‌شد. خووان آنجا ماند تا در برداشت قهوه کمک کند. روز بعد هوا تاریک و روشن بود که خووان از خواب بیدار شد. در آن صبح زیبا انگار کوه‌ها به او لبخند می‌زدند. وقتی دون تئو به او گفت که باید راه بیفتند، تازه فهمید خداحافظی کردن چقدر سخت است.

از تپه که به طرف مزرعه‌های نیشکر سرازیر شدند، دون تئو گفت:«دونا ژوزفا چه زن خوبی است! تا به او گفتم زنم بیمار است با گیاهان مخصوص خودش به خانه ما آمد. تازه یک سکه طلا هم برای همسرم آورد!» هوا خیلی گرم بود؛ اما خووان فقط آه میکشد و پیشانی خود را پاک می‌کرد. دو مرد ساعت‌ها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که به نظر خووان آشنا می‌آمد. بله آنها از همان جاد‌ه‌ای می‌گذشتند که خووان یک هفته پیش از آن گذشته بود. کلبه دونا ژوزفا از دور دیده می‌شد. خووان از اسب پایین پرید و دوید. این بار دیگر نمی‌گذاشت طلاها از چنگش در بروند.

نفس نفس زنان به کلبه رسید. دونا ژوزفا نزدیک در ایستاده بود. خووان با صدایی که پیرزن را ترساند، فریاد زد:«بالاخره پیدایت کردم! طلاها کجا است؟»
دونا ژوزفا با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «طلا؟ تو برای سکه طلا اینجا آمده‌ای؟ من می‌خواستم، آن را به آدم محتاجی بدهم. اولی پیرمردی بود که یک سکته را رد کرده بود. بعد زن جوانی بود که تب او را از پای انداخته بود. سومی مردی بود که پایش شکسته بود و بعد هم زن دون تئو بود. ساینس هاب، اما هیچکدام از آنها سکه را قبول نکردند و گفتند آن را به کسی بدهم که محتاج‌تر از آنها است». دونا ژوزفا گفت:«حتما تو بیشتر از همه به آن نیاز داری!» سکه را از جیب خود در آورد و به او داد. خووان به سکه خیره شد.

در همین وقت دختر کوچکی دوان دوان خود را به آنها رساند و گفت: «دونا ژوزفا، خواهش می‌کنم عجله کن! مادرم تنهاست و چیزی نمانده بچه به دنیا بیاید».
دونا ژوزفا گفت: «باشد، عزیزم. الآن راه می‌افتم». بعد به آسمان نگاه کرد و ابرهای سیاه را دید. طوفان نزدیک بود . آه کشید و گفت:«اما چطور بیایم؟ به خانه‌ام نگاه کن. نمی‌دانم چه بلایی بر سر بام خانه‌ام آمده است. طوفان بقیه آن را هم خراب می‌کند».

خووان به چشم‌های نگران دخترک، صورت غمگین و پریشان دونا ژوزفا و کلبه او نگاهی انداخت و گفت: «برو، دونا ژوزفا، نگران خانه نباش من آن را درست می‌کنم. کاری می‌کنم که از اولش هم بهتر بشود».
دونا ژوزفا از او تشکر کرد. شالش را روی دوش انداخت و دست دخترک را گرفت. هنوز راه نیفتاده بودند که خووان دست دراز کرد و سکه را به او پس داد و گفت: «بگیر، مطمئن هستم نوزاد بیشتر از من به این سکه نیاز دارد».
 


🔴 لینک های مفید: شبیه ساز منظومه شمسی ,
میزبانی شده توسط سرورهای قدرتمند افیکس هاست

بالا