سالها بود که خووان دزدی میکرد. شبی از شبها، لابه لای درختها نوری دید. جلو رفت و به کلبهای رسید. از لای در توی کلبه را نگاه کرد. پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود. خووان آنچه را که میدید، باور نمی کرد؛ یک سکه طلا در دست های پیرزن میدرخشید. صدای پیرزن را شنید که میگفت: «من ثروتمندترین آدم...