درخت توت در دلش آرزو کرد که درخت بیدی بود در این لحظه ناگهان همه توت های شاخه هایش ریخت و سرشاخه ها یش مانند یک درخت بید مجنون به پایین خم شد باورش نمی شد تبدیل به درخت بید بزرگی شده بود .
چند روزی با غرور شاخه های آویزانش را به باد سپرد و خوشحال بود که کسی کارش ندارد گاهی پیرمرد ویا پیرزنی در زیر سایه اش به استراحت می پرداختند کم کم درخت حوصله اش سر رفت دلتنگ صدای کودکان شده بود کودکانی که با ذوق توت های شاخه هایش را می چیدند و با خوشحالی طعم شیرینی توت را می چشیدند و لذت می بردند با این که گاه گاهی شاخه ها می شکست ولی شور و شوق بچه ها بسیار دلنشین بود.
پشیمان شده بود و از خدا می خواست به حالت قبل درخت میوه داری شود تا بتواند بچه های گرسنه ای را سیر کند در این هنگام با صدای کودکی که از شاخه اش آویزان شده بود بیدار شد درست نمی دانست که چه اتفاقی افتاده ولی از اینکه برای همیشه به درخت بید تبدیل نشده بود بسیار خوشحال بود.