شعر در مورد شهادت حضرت فاطمه س

sararezai

عضو انجمن
خداحافظ ای یار پهلو شکسته خداحافظ ای رونق آشیانم

خداحافظ ای قوت زانوانم خداحافظ ای جسم بی جان زهرا

خداحافظ ای مانده در کوچه تنها خداحافظ ای گریه های شبانه

خداحافظ ای بانوی بی نشانه خداحافظ ای کوچه های مدینه

خداحافظ ای زخم بازو و سینه خداحافظ ای داغ در دل نهفته

خداحافظ ای موی آتش گرفته خداحافظ ای خاطرات غم یار

خداحافظ ای خون مانده به دیوار خداحافظ ای یار در خون تپیده

خداحافظ ای یاور قد خمیده خداحافظ ای یاور مهربانم

خداحافظ ای مادر کودکانم خداحافظ ای یاس صورت کبودم


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پاسخ درست
این قدر بین رفتن و ماندن نمان، بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان، بمان

خورشید من به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطر این آسمان بمان

مهمان نُه بهار علی پا مکش زباغ
نیلوفر امانتیِ باغبان بمان

ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پر شکسته پر مکش از آشیان بمان

دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای همنشین این دل بی همزبان بمان

راضی مشو دگر به زمین خوردنم، مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان

روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان

fatima

عضو فعال
من غلامی ز غلامان توام یا زهرا

مستمندی به سر خان توام یا زهرا



از زمانی که به خود آمده ام فهمیدم

خاطر آشفته و حیران تو ام یازهرا




من دعا بودم ز روز ازل برلب تو

ذکری از نیمه سوزان توام یازهرا



متولد شده عشق توام بی بی جان

آه پرورده دامان توام یا زهرا



بیت الاحزان دلم شاهد اشک سحرت

اشک آن دیده گریان توام یازهرا



از ازل لطف تو شد شام حالم آری

تا ابد در خور احسان توام یا زهرا



شد یهودی ز نخ چادرت اسلام شناس

فخرم این بس که مسلمان توام یازهرا



ای یتیمان مدینه همه از پخت تو سیر

طالب لقمه ای از نان توام یازهرا

محمدتقی میرشفیعی
 

خفن

عضو انجمن
من ندیدم که شبی پلک بهم بگذاری
هرشب از شدت درد کمرت بیداری

استراحت کن عزیزم ، بخدا میدانم
خسته ای ، بی رمقی ، سوخته ای ، بیماری

جان من سعی نکن با کمر تا شده ات
محض آرامش من بستر خود برداری

سرفه هایت بخدا قاتل جانم شده است
بس که خونابه در این سینه ی زخمی داری

سعی کن خوب شوی ، ای همه دارایی من
زینبت را به چه کس بعد خودت بسپاری

مونس خستگی حیدر خیبر شکنی
تو نباشی چه کسی میدهدم دلداری

پوریا باقری
 

niloufar

عضو فعال
بعد از رسول حرمت آل عبا شکست
دست قضا ، شیشه ی شرم و حیا شکست

آتش گرفت باب نزول ملائکه
در سست شد به ضرب لگد از جفا شکست

یا ایهاالرسول بخوان واقعه که چون
مسمار در ، سینه ی خیرالنسا شکست

سنگی که حرمت رخ آیینه را نداشت
با سیلی ای که زد رخ آیینه را شکست

گوشواره ای که بود ضریح طواف حور
یا رب به ضرب سیلی ِ یک بیحیا شکست

افتاد از نفس ، پر پروانه هم که سوخت
روح غرور و غیرت شیر خدا شکست

وقتی که قلب حضرت خاتم زغم شکست
عیسی صلیب و موسی عمران عصا شکست

دست قضا قدر همه را جمع کرد بعد
این غصه را به روی سر کربلا شکست

یاایهالرسول کجایی قیامت است
سر نیزه پهلوی پسر مرتضا شکست

آه از دمی که گودی گودال خون گرفت
با نعل تازه سم ستور سینه را شکست

با سنگ و تیر و نیزه همه “زائر”ش شدند
یک پیرمرد گونه ی او با عصا شکست

رامین برومند
 

طارمی

عضو انجمن
در میان شعر تو بانو! اگر حاضر شدم
خواندم اول کوثر و با نام تو طاهر شدم
در خیالم صحن و گنبد ساختم, زائر شدم
نام شیرین تو بردم فاطمه! شاعر شدم

رشته‌ای بر گردن ابیات من افکنده دوست
می‌برد شعر مرا آنجا که خاطر خواه اوست

ناگهان دیدم میان خانه‌ی پیغمبرم
چون خدیجه غرق نوری از جهانی دیگرم
چرخ می‌زد یک نفس روح القدس دور و برم
تا نوشتم فاطمه, بوسید برگ دفترم

از شکوهش آسمان ساییده اینجا سر به خاک
آسمان را با خودش آورده این دختر به خاک

ای محمد! دشمنت را دوست ابتر می‌کند
خانه‌ات را بوی ریحانه‌‌ معطر می‌کند
دیدنش بار رسالت را سبکتر می‌کند
دختر است اما برایت کار مادر می‌کند

دختران آیات رحمت, مادران مهر آفرین
می‌شود ام ابیها, هر دو باهم, بعد از این

یک زره خرج جهازت, حُسن‌هایت بی‌شمار
با تو حیدر روز خیبر حرز می‌خواهد چکار؟
تا تو از تیغ دودم با عشق می‌گیری غبار
بعد از این مستانه‌تر صف می‌شکافد ذوالفقار

قوت بازوی مولایی به مولا, فاطمه!
قصه‌ی پیوند دریایی به دریا, فاطمه!

در هوای عاشقی با هم کبوتر می‌شوید
هر دو کوثر می‌شوید و هر دو حیدر می‌شوید
هست شیرین نامتان, قند مکرر می‌شوید
هر دو در کفواً احد با هم برابر می‌شود

بیت‌هایم بر درِ بیت تو زانو می‌زنند
شاعران تنها برای یک نظر, رو می‌زنند

در کسا, بی پرده با الله صحبت می‌کنی
هل اتی را سفره‌ی نور و کرامت می‌کنی
فکر خلقی, نیمه شب با حق که خلوت می‌کنی
در غم همسایه, ترک خواب راحت می‌کنی

مادری الحق چه می‌آید به نامت, فاطمه!
می‌دهد از سوی ما مهدی سلامت, فاطمه!

امتحان پس داده‌‌ای در آسمانها پیش از این
سالها بر عرش می‌تابید نورت چون نگین
حضرت حق چون دلش آمد بیایی بر زمین
واقعاً “الحمد للهِ , رب العالمین”

جلوه‌ی نور تو را تنها خدایت دید و بس
فاطمه! قدر تو را تنها علی فهمید و بس

عالمی در حیرت از این آسیا چرخاندنت
با تبسم خستگی را از علی پوشاندنت
در عجب روح الامین از طرز قرآن خواندت
پیش نابینا میان حِصن چادر ماندنت

حجب میراثت, حیا سایه نشین چادرت
داده دل حتی یهودی هم به دین چادرت

سفره‌‌ی نان خالی اما سفره‌ی انعام پُر
خانه‌ات میخانه, ساقی با سخاوت, جام پر
از تو راضی و دلش از گردش ایام پر
کعبه از بت خالی اما کوچه از اصنام پر

ای زبانت ذوالفقارِ حیدر بی‌ذوالفقار!
بت شکن! برخیز, بسته دست او را روزگار

قاسم صرافان
 

bozorgmehr

عضو انجمن
زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر

که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست

ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه

نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد

زنی آن‌سان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را می‌ستاید در تواشیحش
جهان آرایه دارد از شگفتی‌های تلمیحش
جهان این شاه‌مقصودی که روشن شد ز تسبیحش

ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانم‌های عالم ثبت شد در لوح محفوظش

چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!

مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم

مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل می‌بندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر
تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر

همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ست

غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار
صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار

برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان

خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند

صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران

وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید

زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را
کفن‌هایم یکی کم بود، می‌بخشید مادر را

بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته

بُنَّیَ تشنه‌ای مادر برایت آب آورده...

سید حمید رضا برقعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

nosano

عضو انجمن
مادر دلم گرفته، بگو راه چاره چیست؟
مفهوم سرخ بودن ابر بهاره چیست؟

کابوس هر شبِ حسنت می کشد مرا!
این ماجرای گم شدن گوشواره چیست؟

لعنت به هرکه گفته تو شاهد بیاوری!
آخر گناه این سندِ پاره پاره چیست؟

بعد از پدربزرگ، محل سوت و کور شد
مادر دلیل قهر بلال از مناره چیست؟

جای رکوع و سجده چرا پلک می زنی!؟
حُکم وجوب نافله ی با اشاره چیست؟

زحمت نده به دستِ ورم کرده، جانِ من!
راز حسین و پیرهن نیمه کاره چیست؟

هرشب خودم به گُل پسرت آب می دهم
آسوده باش! علت آه دوباره چیست؟

از خورجین برای پدر حرف می زدی
منظورت از شلوغی دارالعماره چیست؟

وحید قاسمی
 

farid

عضو انجمن
این قدر بین رفتن و ماندن نمان، بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان، بمان

خورشید من به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطر این آسمان بمان

مهمان نُه بهار علی پا مکش زباغ
نیلوفر امانتیِ باغبان بمان

ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پر شکسته پر مکش از آشیان بمان

دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای همنشین این دل بی همزبان بمان

راضی مشو دگر به زمین خوردنم، مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان

روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان
 
پاسخ درست


🔴 لینک های مفید: شبیه ساز منظومه شمسی ,
میزبانی شده توسط سرورهای قدرتمند افیکس هاست

بالا