شعر در مورد کوه

شعر کوه​

مجموعه ای از زیباترین اشعار با موضوع کوه در این تاپیک گردآوری میشود .

کوه در شب چه شکوهی دارد خرم آن جلگه که کوهی دارد

شب چو مهتاب درخشد در کوه خرمن عشق نماید انبوه

تاجی از ماه به سر دارد کوه وز طلا جبه به بر دارد کوه

شاه بیت غزل دور نماست کوه سلطان همه صحراهاست

کوه را چشمه ی بی اندوهی است کوه منزلگه بابا کوهی است…

اولین پرتو ماه و خورشید روی پیشانی کوه است پدید

بازا زمغر بشان با کهسار آخرین بوسه ی بدورد نثار

مردم کوه نشین داند خوب که چه نقشی به طلوع است و غروب

من چو کوهم نه پنهای و نه پشت غیرت کوه نشینانم کشت

مرد را کوه سرافراز کند چای پایش به فلک باز کند

بر گشوده است کتاب کیهان کاین همه راست نهانست بخوان

دل همه برکند از عالم خاک می برد روح به سیر افلاک

گه هنرمند به کوهش دست است از شراب ابدیت مست است

کوه گنج هزش با خروار دست کن هرچه که خواهی بردار

کوه چون عارف رویا دیده دامن از روی و ریا بر چیده

سر فرا داشته بی و حشت غول با جمال ملکوتی مشغول

شب سر از مشوق چو بردارد کوه تا دل عرش خبر دارد کوه

کوه گر روشن و گر تاریک است تا بخواهی به خدا نزدیک است

قصه در گوش فلک می گوید چاره ی درد بشر می جوید

کوه انفاس مسیحا دارد وین نسیم از دم عیسی دارد

کوه مهد همه پیعمبرهاست مهبط موهبت وحی خداست

کوه را زبده ی فرزاندانی است که جهانشان به نظر زندانی است

غالباً هرچه نبوغ است و وهاست دست پرورده ی کوهستان هاست

کوه برخاسته پل می بندد تا بشر را به خدا پیوندد

نردبانی است فرا رفته به ماه تا تو جانی به در آری از چاه

کوه آیین هنرمندش هست با هنر نسبت و پیوندش هست

گرنه کوه است و مقام رفعت گو فرود آی ، همای همت

قاف اگر لاف تجرد نزند مرغ افسانه کجا لانه کند

کوه چون ذوق و هنر آزاد است بیستون مدرسه ی فرهاد است

رشحاتی که تراود از کوه اشک شوق است و بشوید اندوه

قطره ای کز جگر کوه چکد عشق چون شیره ی جانش بمکد

شعر هم شیره ی جان شعر است وز درخشنده ترین گوهرهاست

شعر قطره است و چکیده است چو در سنگ باشد که به سیل آید و پر

گویی آن جا که به دریا غوغاست کوه سرفراز سپاه دریاست

باد کوه است به گوش امواج همچو فرمان هجوم افواج

کوه از حلقه ی دریای عمیق سر بر آورده نگینی است عقیق

لشگر موج اگر کوهکن است کوه ما خسرو لشگر شکن است

استقامت برو از کوه آموز نوح را دیده و برخاست هنوز

کشتی نوح گر از طوفان جست بار اول به سر کوه نشست

کوه را سینه ی صبر است و سکون گو که آفاق شود « کن فیکون »

کوه را قله ی قهر است و عتاب قرق غیرت شاهین و عقاب

کس اش انجام ندید و آغاز نیست جز ابر کس اش محرم راز

قهرمانی به کمین است و به هوش خود کمان فلک آورده به دوش

تیر اگر سنگری از کوهش بود پر گرفت و همه آفاق گشود

هر نخی ، دوک فلک تابیده کوه دور سر خود پیچیده

این نه پیچیده ی دشت و هامون که یکی قرقره ی عمر قرون

پهلوان با سر افروخته است که قرون پشت سر انداخته است

ژنده ی پیری به جبین خط امان که بگو بد به زمین پیل زمان

دیده بانی است بلند و بینا شاهد گشت و گذشت دنیا

چشم عبرت همه جا بگشاید زیر چشمی همه را می پاید

گه تو را گوش لطایف شنواست کوه را پند لطیف و شیواست

آن چه دردادی با کوه ندا بازت آید به مزامیر صدا

یعنی ای طفل بیندش و بکار که همان می دروی آخر کار

هیچ با دیو و ددی بد نکنی که خود آن بد همه با خود نکنی

کوه تنها نه همین گلدسته است بلکه درهای جهنم بسته است

خوانده باشید که خلاق جهان دوزخی زیر زمین کرده نهان

در دل این کره ی خاکی ما آتش انباشته دریا دریا

آن جهنم که جزای من و توست خفته زیر کف پای من و توست

کوره هر جا که نفس کش دارد کوه سد ره آتش دارد

اژدها چنبره با گمب و غرنب کوه ، زنجیر کشانش کد مجنب

فتنه ای زیر زمین رفته به خواب که جهانی کند از دم همه آب

گر سر از خواب گران بردارد زیر سر آتش محشر دارد

کوه جوشنده ی آتش افشان با همه کوکیه ی کاهکشان

نه گمان دار که آتش بازی ست با طبیعت به سر طنازی ست

بلکه از خشم فرو خورده جهان آورد باد گلویی به دهان

شعله ی آتش خشمی جوشان می کشد با تو یکی خط و نشان

تا تو طغیان معاصی نکنی طاعت از طاغی و عاصی نکنی

این تل آتش خشک و ترسوز یک دبستان نمونه است هنوز

ورنه گر باز کند کوه دهان سر کند فاتحه ی کون و مکان

خشت ها کز سر خم بردارند بک تن زنده بجا نگذارند

آن زمان مرگ مجسم شده کوه لوله ی توپ جهنم شده کوه

بمب با کوه تحاشی نکند تا جهان را متلاشی نکند

آب را نیز سر طغیان است باد را نیز سر طوفان است

گر نه این کوه بلا گردان بود زندگی دستخوش طوفان بود

گرنه این سد سکندر بیناد بود کاخ مدنیت بر باد

کوه مسمار سر سلسله هاست قفل بند دهن زلزله هاست

بار سنگی است به میزان جهان تا تعادل کند اوزان جهان

ورنه هر لحظه تکانی خیزد که جهانی به سر هم ریزد

چرخ را میخ طناب خیمه است تا زمین کج ننهد پا چون مست

کوه از آن جا که خود از اوتاد است برترین صومعه ی زهاد است

هر که را عزت عنقا دادند قافش زا همت والا دادند

موسی از قوم چو آمد به ستوه خود خدا کرد تجلی در کوه

شب بسی نور خدا دیده به کوه خود بگوید که چه ها دیده به کوه

دیده بر سینه ی طور سینا قد با غز و وقار موسی

هاله اش حلقه به رخ نورانی در جمال ابدیت فانی

ملک العرش به طوقش تورات خواند آهسته به گوشش آیات

جام جان یافته لبریز ندا و آن ندا خنده ی مینای خدا

چشم دل باخته در نخله ی نور گوش جان یافته در قله ی طور

تکیه بر تخت و عصای شاهی بر سرش تاج کلیم اللهی

سر نگون تخت و بساط فرعون علم موسوی افراشت به کوه

مصطفی دیده به غار حرا به جمالی و جبینی غرا

در افق جلوه ی بام ملکوت جبرییل است و محمد مبهوت

کاووسی دید بهشتی چون برق افق غرب گرفته تا شرق

سر فرا گوش نبی داشت سروش خواندش اسرار سماوات به گوش

باز بنمود بدو قرآن را گفت در گوش دل آویز آن را

تختی از نور بر افراشته دید تاجی از ماه فرا داشته دید

رفت سلطان رسالت به سریر کرده اقلیم شفاعت تسخیر

دید روح و ملک از صفحه ی عرش صف به صف سجده کنان تا بر فرش

ملکش سر به شهادت خم کرد این همان سجده که به آدم کرد .

شب از این نادره ها دارد یاد روح – نا محرم و محروم مباد

محمد حسین بهجت تبریزی ( شهریار )
 

NAZILA

عضو انجمن

جهان کوه و فعل تو آمد ندا​

جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا

ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست

به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی

نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک

دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار

اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش

ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود

وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را

بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته

نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح

ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت

ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب

گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت

نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست

چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی

مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش

چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند

خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند

نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور

پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش

ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت

هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک

چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج

بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم

به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر

چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش

به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را

مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو

جامی
 


🔴 لینک های مفید: شبیه ساز منظومه شمسی ,
میزبانی شده توسط سرورهای قدرتمند افیکس هاست

بالا