انشا با موضوع آفتاب پشت ابر نمی ماند مقدمه و نتیجه

انشا با موضوع آفتاب پشت ابر نمی ماند​

مقدمه : “از در که وارد شد، برق چشمان پسرش لبخند را بر لبانش مُهر کرد. بعد از مدتها بود آن چنان او را شادمان می دید. آخر مدتها بود به او قول یک دوچرخه را داده بود. بچه بود دیگر، از درک بی پولی و نداری عاجز بود و تنها دوچرخه آبی رنگی را که در مغازه حاجی دیده بود، در مقابل چشمانش جولان میداد.”

بدنه : “همسرش با تعجبی توام با خوشحالی باقی خریدها را از دستانش ستاند و سوالی را که از بدو ورود او از پرسشش امتناع کرده بود، به زبان آورد:” این همه خرید، آن دوچرخه، آن لباس های رنگارنگ، کمی گران نشده؟ کسب و کار که کساد شده است، پولش را از کجا آورده ای؟” و او تنها به گفتن:” خدا روزی رسان است.” بسنده کرد و به این فکر میکرد که اگر همسرش بفهمد از کجا روزی رسیده است چه واکشی نشان میدهد.
از آنروز دیگر یک خواب آرام به چشمانش نیامد. از فکر اینکه خانواده اش بفهمند به جیب همکارش دست درازی کرده است تا جلوی آنها کمر خم نکند، تمام افکارش را مشوّش کرده بود. چه بسا در بیداری هم کابوس به ضیافت چشمانش می آمد. اگر همکارش بفهمد دزدی کار او بود چه؟ اگر آبرو و اعتبارش را ببرد چه؟ دیگر نه راه پس داشت و نه را پیش فقط بهترین کار را در آن زمان نگفتن حقیقت میدانست. نگفتنی که تنها مُسکّنی موقت بود و میدانست که هرگاه اثر آن مُسکن برود، بوی تعفن این عمل قبیح همه جا را پر میکند.
چشمانش را برای رهایی از دیدن کابوس باز کرد. به پشت پنجره رفت. همسرش را روبروی در ورودی دید که با شخصی که چهره اش را نمیدید، التماس وارانه سخن میگفت. سپس حلقه درون دستش را درآورد و مقابلش گرفت. مرد به درون حیاط آمد. نه، نه آنچه را میدید باور نداشت. به درون حیاط جَست در حالی که از شرمندگی سرش را به زیر افکنده بود در مقابل آن مرد ایستاد. دیگر زمان انکار نبود. همه چیز را فهمیده بود. همکارش دستش را به روی گردنش انداخت و گفت:” فقط برای خوشحالی دل فرزندت که گفته بودی دوچرخه میخواهد، آبرویت را میخرم. این پول را یک قرض به حساب می آورم که بزودی پرداختش خواهی کرد. از آن همه فروتنی و بخشش چشمانش خیس شد.”

نتیجه : “هرچقدر هم بر روی اسرار درپوش بگذاریم، بازهم سرباز میکند و بوی حقیقت همه جا را فرا میگیرد. نگفتن حقیقت گاهی تنها مسکنی است که جراحت را، عمیق تر میکند. پس هرچه زود تر گفته شود، میتوان از وخامتش کاست چون هر رازی، روزی چونان آفتاب بر همه جا میتابد.”
 

stabekiove

عضو فعال

انشا آفتاب پشت ابر نمی ماند​

مقدمه : هر طلوعی را غروبی است و هر غروبی را طلوعی. هر رفتی آمدی دارد و هر غیابی یک حضوری!

بدنه : در پس کدام ابر تیره پنهان شده ای که رخت برایم حکم غیاب دارد و فرامش کرده ام که همین انوار اندک ساتع شده در جهان ناشی از حضور توست. در پس کدام ابر به دنبالت بگردم ای خورشید من؟
افسوس که حصد و کینه و دلبستگی به دنیا بال هایم را شکسته اند و نمی توانم به سویت پرواز کنم! اما تو چررا نمی آیی؟ میدانی چیست؟ به حکم الهی شک ندارم ! به مردم دنیا پرست دنیا شک دارم و هراسانم مبادا نردبان آسمانی ات را پیش از آمدنت به حراج بگذارند و دیگر راهی برای بازگشت باقی نماند.
اما من منتظرت می مانم. هرجمعه در کلاس درس انتظارت حاضر می شوم و آداب آشنایی با خورشید نیمه پنهان را می آموزم و خوشا به حال کسی که در کلاس انتظارت حتی یک جمعه هم غیبت ندارد.

نتیجه : همیشه خورشید پرفروغ آسمان غبارآلود قلب من بمان! ای یگانه خورشید آسمان قلب من. بدان که جهان من تنها با انوار تو پرنور می گردد پس بتاب. رخ بنما که هیچ خورشیدی تا ابد پشت ابر نمی ماند و این ما هستیم که پشت این ابر غیبت پنهان مانده ایم. اللهم عجل لولیک الفرج.
 

stabekiove

عضو فعال

آفتاب پشت ابر نمی ماند​

مقدمه : پایان شب تاریک که همه ی طبیعت و آدم ها و حیوانات را به خاموشی کشیده است طلوع خورشید پنهان شده پشت ابرهاست و شب با آن سیاهی را چنان روشن می کند که چشم ها از تابش نور آن تنگ تر میشوند.

تنه بدنه : همینطور که پایان شب سیاه،سفید است.پایان ظلم و ستم،آسایش و آرامش است در طول مرگ ،زندگی است هیچ شرایطی یکسان باقی نمی ماند .و هیچ حقیقتی پشت ابرها پنهان نمی ماند و روزد ابرها کنار می روند و یک روز طوفانی با ابرهای دودی رنگ که مانع از بیرون آمدن نوردرخشنده آفتاب است ،کنار می رود و بار دیگر آفتاب لباس خود را با ظرافت و مهربانی روی آسمان پهن میکند ….خدای بخشنده و رحمان و رحیم هرگز این اجازه رابه هیچ احدالناسی را نخواهد داد که حق بنده اش پایمال و خورده شود .آنقدر قابل درک و پیش بینی است که حتی در تصورهایمان نمی گنجد.
این چنین است که خدایمان به شیوه ی که خود ما، انگشت به دهن بمانیم .معجزه ایی نازل کرد و اجازه نخواهد داد هر روز زندگیمان را ابری و بارانی بماند درست در لحظه ی پیشمانی و ناامیدی در حال احاطه کردم قلب و روحت است .طوفان را به اتمام می رساند و آفتاب را مهمان قلب سردو بی روح و تاریکت می کند تا تو نیز باری دیگر به خودت یادآور شوی که خدایی هست که موجب شادی هایمان را فراهم کند و خدایی که برای شکوفه هاب خندانش آفتاب را از پشت ابرها بیرون می کشاند

نتیجه گیری : توکل کردن ب خدای تعالی که شب و روز ابر را در کنار آفتاب و ظلم و ستم را در کنار نیکی قرار داده است.
 


🔴 لینک های مفید: شبیه ساز منظومه شمسی , خرید لایک ارزان
میزبانی شده توسط سرورهای قدرتمند افیکس هاست

بالا