انشا با موضوع آفتاب پشت ابر نمی ماند
مقدمه : “از در که وارد شد، برق چشمان پسرش لبخند را بر لبانش مُهر کرد. بعد از مدتها بود آن چنان او را شادمان می دید. آخر مدتها بود به او قول یک دوچرخه را داده بود. بچه بود دیگر، از درک بی پولی و نداری عاجز بود و تنها دوچرخه آبی رنگی را که در مغازه حاجی دیده...