شعر در مورد گل

مجموعه اشعار با موضوع گل​



ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا ... خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا ...التفاتی به اسیران بلا نیست تو را



ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟



فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود... جان من، اینهمه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ ... همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟



هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟

زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی ؟



جمع با جمع نباشند و پریشان با شی... یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ . . .به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟



شب به کاشانه ی اغیار نمی باید بود

غیر را شمع شب تار نمی باید بود



همه جا با همه کس یار نمیباید بود ... یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه ی خون من زار نمیباید بود ... تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود



من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست



دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد ... جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ... هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد



این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد



گر ز آزردن من هست غرض مردن من . . . مردم، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است ... بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است



چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد ( برگرد ) به راه تو نهادن غلط است



رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است ... جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد . . . چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد



مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست



از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست ... خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست... چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست



شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟



نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است ... گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است ... ترک زرین کمر موی میان بسیار است



بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است



دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند . . . قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو ... به کمند تو گرفتارم و میدانی تو



از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو



خون دل از مژه میبارم و میدانی تو ... از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز . . . از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز



مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت



گوشه ای گیرم و منبعد نیایم سویت...نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت ... سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت



بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش



چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ ... از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ ... از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟



دور دور از تو من تیره سر انجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم



کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟ . . . جان من، این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار، چه می پرهیزی؟ ... یار شو با من بیمار، چه می پرهیزی؟



چیست مانع ز من زار، چه می پرهیزی؟

بگشا لعل شکربار، چه می پرهیزی؟



حرف زن ای بت خونخوار، چه می پرهیزی؟ ... نه حدیثی کنی اظهار، چه می پرهیزی؟

که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟ . . . چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟



درد من کشته ی شمشیر بلا می داند

سوز من سوخته ی داغ جفا می داند



مسکنم ساکن صحرای فنا می داند ... همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا می داند ... عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند



چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم



از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت... گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت



نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت



از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم . . . لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ ... چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟



چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟

از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟



میروم تا بسجود بت دیگر باشم ... باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟ . . . طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟



سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم

ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم



چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم ... گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم ... طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم



الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟

کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟



اینهمه جور که من از پی هم می بینم ... زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می بینم ... همه کس خرم و من درد و الم می بینم



لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم

هستم و آزرده و بسیار ستم می بینم



خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر. . . حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم



پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم... خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم



خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است

سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است



وحشی بافقی
 

شراره

عضو فعال

شعر گل​

دوست داشتن

فقط گفتن “دوستت دارم” نیست

بگذار دوست داشتنت

مثل نشانی خانه ای باشد

که نه از کوچه اش معلوم است

نه از رنگ درش

و نه از پلاکش

و فقط آن را

از عطر گل های باغچه اش میشناسی.
 

شراره

عضو فعال

شعر با موضوع گل​

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
 

شراره

عضو فعال

شعر عاشقانه گل​

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
 

شراره

عضو فعال

شعر گل فریدون مشیری​

گل نگاه تو در کار دلربایی بود

فضای خانه پر از عطر آشنایی بود

به رقص آمده بودم چو ذره‌ای در نور

ز شوق و شور که پرواز در رهایی بود

چه جای گل که تو لبخند می‌زدی با مهر

چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود

هزار بوسه به سوی خدا فرستادم

از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود

شب از کرانه دنیای من جدا شده بود

که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود

فریدون مشیری
 

شراره

عضو فعال

شعر گل فاضل نظری​

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می‌فروخت

با همان چشمی که می‌زد زخم مرهم می‌فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می‌فروخت

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می‌فروخت

در تمام سال‌های رفته بر ما روزگار

شادمانی می‌خرید از ما و ماتم می‌فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه‌ها

گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می‌فروخت

فاضل نظری
 

شراره

عضو فعال

شعر عاشقانه گل​

هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست

حافظ
 

شراره

عضو فعال

شعر کوتاه در مورد گل​

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
 

شراره

عضو فعال

شعر گل پامچال​

گل پامچال، گل پامچال، بیرون بیا

فصل بهاره، عزیز موقع کاره

شکوفاهان، غنچه وا کنید، غنچه وا کنید

بلبل سر داره؛ بلبل سر داره

بیا دل بیقراره، بیا فصل بهاره

گل پامچال، گل پامچال، بیرون بیا

فصل بهاره، عزیز موقع کاره

شکوفاهان، غنچه وا کنید، غنچه وا کنید

بلبل سر داره؛ بلبل سر داره

بیا بشیم کاول اوسانیم، دانه بشانیم

هر تومی جانه، عزیز موقع کاره؛ بیا فصل بهاره

مهتاب شبان، مهتاب شبان

آیم و آیم، آیم و دیگ دی سر؛ عزیز می جان و دلبر

مهتاب شبان، مهتاب شبان

آیم و آیم، آیم و دیگ دی سر؛ عزیز می جان و دلبر

بیا بشیم کاول اوسانیم، دانه بشانیم

هر تومی جانه، عزیز موقع کاره؛ بیا فصل بهاره

سروده ایرج دهقان
 


🔴 لینک های مفید: شبیه ساز منظومه شمسی ,
میزبانی شده توسط سرورهای قدرتمند افیکس هاست

بالا