مجموعه اشعار صبر و تحمل

اشعار صبر و تحمل​


برای ساختن کشتی آرزوهایت

هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن

چرا که قایق کاغذی رویاها

خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کنی

زیر آب خواهد رفت
 

sasan_1383

عضو انجمن

شعر با موضوع صبر و تحمل​


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه

چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sasan_1383

عضو انجمن

شعر کوتاه صبر و تحمل​

هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sasan_1383

عضو انجمن
گویند سنگ ، لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
 

sasan_1383

عضو انجمن
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یک بار می‌افتد
“بیدل دهلوی”
 

farideh

عضو فعال
عضو کادر مدیریت

شعر فاضل نظری در مورد صبر​

شاهرگ‌های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه صبر درختان پر شده ست
“فاضل نظری”
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

farideh

عضو فعال
عضو کادر مدیریت

شعر در مورد سختی

تا تو هستی زندگی زیباست چون یک خواب خوش

این همه سختی برایم سهل و آسان می شود

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی

دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی

 

farideh

عضو فعال
عضو کادر مدیریت
شعر مولانا در مورد صبر
آمد از آفاقْ یارِ مِهْربان

یوسُفِ صِدّیق را شُد میهمان

کاشْنا بودند وَقتِ کودکی

بر وِساده‌یْ آشنایی مُتَّکی

یاد دادش جورِ اِخْوان و حَسَد

گفت کان زنجیر بود و ما اَسَد

عارْ نَبْوَد شیر را از سِلْسِله

نیست ما را از قَضایِ حَقْ گِله

شیر را بر گَردن اَرْ زنجیر بود

بر همه زَنجیرسازانْ میر بود
گفت چون بودی زِ زندان و زِ چاه؟
گفت هَمچون در مُحاق و کاسْتْ ماه
در مُحاقْ اَرْ ماهِ نو گردد دوتا

نی در آخِر بَدْر گردد بر سَما؟
گَرچه دُردانه به هاوَن کوفْتند

نورِ چَشم و دل شُد و بینَد بُلند
گندمی را زیرِ خاک انداختند

پَسْ زِ خاکَش خوشه‌ها بَر ساختند

بارِ دیگر کوفْتَنْدَش زآسیا
قیمَتَش اَفْزود و نان شُد جانْ‌فَزا

بازْ نان را زیرِ دَندان کوفْتند

گشت عقل و جان و فَهْمِ هوشْمَند

باز آن جانْ چون که مَحْوِ عشق گشت

یُعْجِبُ الزُّرّاع آمد بَعدِ کَشت

این سُخَن پایان ندارد، بازگَرد

تا که با یوسُف چه گفت آن نیکْ مَرد

بَعدِ قِصّه گُفتَنَش گفت ای فُلان

هین چه آوردی تو ما را اَرْمَغان؟

بر دَرِ یارانْ تَهی‌دَست آمدن

همچو بی‌گندم سویِ طاحون شُدن

حَقْ تَعالی خَلْق را گوید به حَشْر

اَرْمَغان کو از برایِ روزِ نَشْر؟

جِئْتُمونا وَ فُرادی بی‌نَوا

هم بِدان سان که خَلَقْناکُم کَذا

هین چه آوردید دست‌آویز را؟
اَرْمَغانی روزِ رَستاخیز را؟

یا امیدِ بازگَشتَنْتان نبود؟

وَعدهٔ امروزْ باطِلْتان نِمود؟
مُنْکِری مِهْمانی‌اَش را از خَری

پَس زِ مَطْبَخْ خاک و خاکِستَر بَری
وَر نه‌یی مُنْکِر، چُنین دستِ تَهی

در دَرِ آن دوست چون پا می‌نَهی؟

اندکی صَرفه بِکُن از خواب و خَور

اَرْمَغان بَهرِ مُلاقاتَش بِبَر

شو قَلیلُ النَّوْمِ مِمّا یَهْجَعون

باش در اَسْحارْ از یَسْتَغْفِرون

اندکی جُنْبِش بِکُن هَمچون جَنین

تا بِبَخشَنْدَت حَواسِ نورْبین
وَزْ جهانِ چون رَحِمْ بیرون رَوی

از زمین در عَرصهٔ واسِعْ شَوی
آن که اَرْضُ اللّهِ واسِعْ گفته‌اند
عَرصه‌یی دان کانْبیا در رفته‌اند
دل نگردد تَنگْ زان عَرصه‌یْ فَراخ

نَخْلِ تَر آن‌جا نگردد خُشکْ شاخ
حامِلی تو مَر حواسَت را کُنون

کُنْد و مانْده می‌شویّ و سَرنِگون
چون که مَحْمولی نه حامِلْ وَقتِ خواب
مانْدگی رَفت و شُدی بی‌رنج و تاب
چاشْنی‌یی دانْ تو حالِ خواب را

پیشِ مَحْمولیِّ حالِ اَوْلیا
اَوْلیا اَصْحابِ کَهْف‌اَند ای عَنود

در قیام و در تَقَلُّب هُمْ رُقود
می‌کَشَدْشان بی‌تَکَلُّف در فِعال

بی‌خَبَر ذاتَ الْیَمینْ ذاتَ الشِّمال
چیست آن ذاتَ الْیَمین؟ فِعْلِ حَسَن

چیست آن ذاتَ الشِّمال؟ اَشْغالِ تَن
می‌رَوَد این هر دو کار از اَنْبیا

بی‌خَبَر زین هر دو ایشانْ چون صَدا
گَر صَدایَت بِشْنَوانَد خیر و شَر

ذاتِ کُهْ باشد زِ هر دو بی‌خَبَر
 

farideh

عضو فعال
عضو کادر مدیریت
تحمل باید و صبر اندرین کار
تحمل کن دمی، خود را نگه دار

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sanaz_jafari

عضو انجمن

شعر زیبا در مورد صبر و تحمل​

بساز چارهٔ این دردمند بیچاره
که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره
چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل
چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره
دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون
ببام دیده برآید روان بنظاره
مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم
که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره
حجاب روز مکن زلف را چو می‌دانی
که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره
بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم
سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره
دلم ببوی تو بر باد رفت و می‌بینم
که در هوا طیران می کند چو طیاره
ضرورتست ببیچارگی رضا دادن
چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره
مراد خواجو ازو اتصال روحانیست
نه همچو بیخبران حظ نفس اماره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sanaz_jafari

عضو انجمن
شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست

که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sanaz_jafari

عضو انجمن

شعر کوتاه صبر و تحمل​

ترسم به عجز حمل نمایند، اگر نه من
شرمنده می کنم به تحمل زمانه را

از زاهدان خشک حدیث گهر مپرس
کز بحر نیست بهره به جز خس کرانه را

 
آخرین ویرایش:

sanaz_jafari

عضو انجمن
از تحمل خصم را هموار می سازیم ما
خار بی گل را گل بی خار می سازیم ما
نیست چون آیینه در پیشانی ما چین منع
زشت و زیبا را به خود هموار می سازیم ما
از گرانجانان گرانی می برد فریاد ما
کوه را کبک سبکرفتار می سازیم ما
در زمین گیران کند وجد و سماع ما اثر
نقطه را سرگشته چون پرگار می سازیم ما
پیش ما، چون ابر نیسان، هر که لب وا می کند
چون صدف پر گوهر شهوار می سازیم ما
عارفان دشوارها را بر خود آسان می کنند
کارهای سهل را دشوار می سازیم ما
در به روی شوق ما بستن ندارد حاصلی
از توجه رخنه در دیوار می سازیم ما
خواب ناز گل گرانسنگ است، ورنه از فغان
سبزه خوابیده را بیدار می سازیم ما
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
از پریشانی به زلف یار می سازیم ما
دامن ما سبز می سازد به اندک فرصتی
هر قدر آیینه بی زنگار می سازیم ما
گر مسلمانیم در ظاهر، به باطن کافریم
رشته تسبیح را زنار می سازیم ما
ما به بوی پیرهن چون ساکن بین الحزن
چشم خود از گریه چون دستار می سازیم ما
زیر تیغ از بس به رغبت جانفشانی می کنیم
خضر را از زندگی بیزار می سازیم ما

می زند همسایه معشوق هم ناخن به دل
گر نسازد گل به ما، با خار می سازیم ما
نیست در افسردگان صائب اثر گفتار را
ورنه خون مرده را بیدار می سازیم ما
 

sanaz_jafari

عضو انجمن
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
 

sanaz_jafari

عضو انجمن
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
 

sanaz_jafari

عضو انجمن
کی زلیخا را منور بوی پیراهن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
 


🔴 لینک های مفید: شبیه ساز منظومه شمسی ,
میزبانی شده توسط سرورهای قدرتمند افیکس هاست

بالا