با تو، حکایتی دگراین دل ما بسر کند
 شب سیاه قصه ، را هوای تو سحر کند
 باور ما نمیشود ، در سر ما نمیرود
 از گذر سینه ما یار دگر گذر کند
 شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام
 کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
 مقصد و مقصودم تویی ،عشقم و معبودم تویی
 از توحذر نمیکنم ، سایه مگر سفر کند؟
 چاره کار ما تویی ، یاور و یار ما تویی
 توبه نمیکند اثر ، مرگ مگر اثر کند
 مجرم آزاده منم ، تن به جزا داده منم
 قاضی درگاه تویی ، حکم سحر گاه تویی
 
 "مسعود فردمنش"